تصادف
روز يك شنبه بود كه به بابايي زنگ زدن كه بابابزرگ محمدي حالش بده ، بابايي گفت اگه بهت مرخصي ميدن بريم مشهد ديدن بابا ، خيلي زشته توي اين موقعيت نريم پيش بابا ، من گوشي تلفن رو برداشتم و به همكارم زنگ زدم ببينم بهم مرخصي ميده يانه ، ايشون با مرخصيم موافقت كرد كه واقعا با اينكه سرش خيلي خيلي شلوغ بود بازم بهم مرخصي داد . وسايلا رو جمع كرديم راستي مادرجون ، بابابزرگ ، خاله سميمه و خاله صديق خودم هم رفته بودن مشهد آخه دايي كوچيكم با خانومش داشتن از مكه مي اومدن . ساعت 8 شب بود كه من و بابايي و شما - محراب - ، دايي غلامرضا و محمدرضا - پسرخاله صديق - به سمت مشهد راه افتاديم ساعت يك و نيم رسيديم مشهد . شب سه شنبه بهمون خبر دادن كه دايي كوچيكم ...
نویسنده :
مادر
9:04