محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

تصادف

روز يك شنبه بود كه به بابايي زنگ زدن كه بابابزرگ محمدي حالش بده ، بابايي گفت اگه بهت مرخصي ميدن بريم مشهد ديدن بابا ، خيلي زشته توي اين موقعيت نريم پيش بابا ، من گوشي تلفن رو برداشتم و به همكارم زنگ زدم ببينم بهم مرخصي ميده يانه ، ايشون با مرخصيم موافقت كرد كه واقعا با اينكه سرش خيلي خيلي شلوغ بود بازم بهم مرخصي داد . وسايلا رو جمع كرديم راستي مادرجون ، بابابزرگ ، خاله سميمه و خاله صديق خودم هم رفته بودن مشهد آخه دايي كوچيكم با خانومش داشتن از مكه مي اومدن . ساعت 8 شب بود كه من و بابايي و شما - محراب - ، دايي غلامرضا و محمدرضا - پسرخاله صديق - به سمت مشهد راه افتاديم ساعت يك و نيم رسيديم مشهد . شب سه شنبه بهمون خبر دادن كه دايي كوچيكم ...
28 تير 1390

26 تير 90 ، 15 شعبان

      ما معتقدیم که عشق سر خواهد زد بر پشت ستم کسی تیر خواهد زد سوگند به هر چهارده آیه نور سوگند به زخم های سرشار غرور آخر شب سرد ما سحر می گردد مهدی به میان شیعه برمی گردد یا امام زمان انتظار هم از نیامدنت بی تاب شد ... ...
26 تير 1390

يك خاطره كه توي ذهنت حك شده

اون شب تصادف كه ما بيرون در بيمارستان منتظر بوديم شما توي بغلم خوابيدي اومدم توي ماشين ، شما هي از خواب بيدار مي شدي مي گفتي مامان خوناي روي سر احسان رو ديدي ، ديدي ديدي روي دست دايي غلامرضا خون بود ، بابايي كجاست ، چرا نمياد ، ماماني بريم خونه ، ماماني ماشين مهدي چپ كرده ، خوب اشكال نداره اونه ميده به آقايه ميره يه ماشين ديگه مي خره . اين حرفا رو تا صبح تكرار مي كردي . منم برات آيه الكرسي مي خوندم كه فراموش كني و راحت بخوابي . مادرجون ، زن عمو ريحانه بهم مي گفتن نبايد محراب رو با خودت مي بردي جاي ماشين مهدي ، گناه داره . ماماني قربونت بشم من ، منو ببخش كه با بردنت به اونجا باعث شدم كه اين خاطره تلخ توي ذهنت بمونه . ...
23 تير 1390
1